سکه
خالم گفت بیاید بریم شمال
خیلی دو دل بودم همش سبک سنگین میکردم ببینم بریم بهتره یا نریم . واسه وقتم که گرفته میشد واسه پولش واسه جامون ک خونه کسی بود و بلاخره محدودیت هایی داشت.
هرچی فکر میکردم نمیفهمیدم بلاخره با رفتن موافقم یا نرفتن
یاد ایستگاه مترو و سکه افتادم
سکه رو بنداز بالا اون موقع است که خواسته قلبیت خودشو نشون میده.
سکه رو انداختم بالا. دوست نداشتم برم شمال
تردید تموم شد حالا فهمیدم که دوست ندارم برم شمال
ساعتی گذشت دخترک اومد پیشم با ناز و ادا از شمال حرف میزد لباساش حاضر کرد ذوق رده بود بالا پایین میپرید از این طرف خونه اون طرف میدوید.
اینجا بودم که تصمیم گرفتم برخلاف خواسته قلبیم بریم شمال
میبینی دخترک تو اینجوری تصمیمات منو تغییر میدی . راضی شدم به رفتن با اینکه دلم نبود فقط و فقط به خاطر تو
...................
البته ما این سفر رو نرفتیم به دلایلی