انگشتر
دیشب خواب میدیدم که انگار یه جایی رفتیم با دخترک مثل مسافرت . یه جا اِسکان داشتیم یه ساختمون قدیمی چند طبقه بود که طبقه پایینش یه چیزی مثل یه استخر خیلی بزرگ بود مثل دریا. دخترک دوست داشت بره شنا کنه همش. همونجا کنار استخر نشسته بودیم که دیدم یه انگشتر جدید دارم. روش نوشته پارسا ولی کثیف شده بود. انگشترهام درآوردم که توی آب بشورم تمیز بشه. همینجوری که داشتم میشستم و داشت تمیز میشد یهو چندتا آدم از پشتم اومدن جلو یکی گفت اینا اومدن انگشترت که روش نوشته پارسا بدزدن ازت.
دست دخترک رو گرفتم و شروع کردیم به فرار حتی وقت نکردم انگشترام دست کنم همه رو محکم و سفت تو مشتم نگه داشته بودم جوری که دستم درد گرفته بود. میرفتیم با دخترک جایی قایم میشدیم ولی باز پیدامون میکردم. بقیه ادما بهم میگفتن فایده نداره فرار نکن بلاخره اینا میگیرنت و انگشترت ازت میدزدن .
همه ازشون میترسیدن و هیچکس کمکم نمیکرد.
یکی همین حین بهم گفت که یه فردی هست که اگر بتونم خودمو بهش برسونم میتونه کمکم کنه و از دست این گروه آدمها نجات بده ولی رسیدن بهش سخته. و بهم گفت باید از چه راهی برم . دست دخترک گرفته بودم و در تلاش برای پیدا کردن راهی بودم که بتونم به اون فرد برسم. رفتیم و رفتیم و رفتیم و اون دزدها هم دنبالمون میامدند . اما من با دخترک تونستیم برسیم به اون فرد. به اون که رسیدیم اومد همه اون گروه دزد رو گرفت. بعدش گفت چون اینا خیلی از بقیه دزدی کردن سزاشون مرگه و یه کلهگنده و رئیس دارن. و اونو کشت و بقیه هم پشیمون بودن از اینکه دزدی میکردن. خیالم راحت شد که بلاخره شر دزدها کنده شد آروم مشتم باز کردم خواستم انگشترهام دست کنم که اون آدمه گفت اینجا خیلیا دزدن جلوی ادمای اینجا انگشتر دست نکنم.
حتی تو خواب هم میخان انگشتر پارسای منو بدزدن.
مغز من چرا موقع خواب نمیخابه؟ آیا احتیاج به استراحت نداره؟