۳۶۷
يكشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۹، ۱۲:۰۰ ق.ظ
یک شب هم باید باهم بیدار بمانیم ... تا خود صبح
هی چشمهای تو پر از خواب شود و من ببوسمت
و بگویم کمی دیرتر که حرف بزنیم می خوابیم.
هی برایت تعریف کنم از روزهایم.. هی برایت تعریف کنم از تنهایی های این چند قرن
که تو نبودی من هر شب مینشستم با آسمان حرف می زدم درباره ی تو و آسمان میخندید
هی من برایت تعریف کنم ... هر روز که بهار رد میشد و تو نبودی. من چقدر می پژمردم...
هی من حرف بزنم و نگذارم تو بخابی و کم کم صبح شود .. اولین شعاع آفتاب که از لابلای پنجره به تن تو تابید. سفت بغلت کنم.
و تو را میان بوسه و نوازش بخوابانم تنگ در آغوش خودم
تو بخابی و من بنشینم به تماشاکردنت
همه ایام بگذرند و ما همین طور برای همیشه با هم بمانیم.. تو باشی و من غرق تماشایت و جهان آرام...
3 years have passed
۹۹/۰۷/۰۶
چقدر قشنگه بخوای انقدر باهاش حرف بزنی :)