حس
اومدیم آمادای خانوادگی اینبار. علی دو بار غذا درست کرد و تمام ظرف هاشم شست. امشب سر شام ک الویه درست کرده بود. یواش بهم گفت: ببین من اینجور مهربونی و روست داشتنمو نشون میدم
گفتم ممنون
واقعا ممنون ازش
عجب جاده ی سنگلاخیست...
امشب تی وی الکی روشن بود اصلا نفهمیدم چی داره نشون میده ولی ی چیزی شنیدم ی آقایی میگفت
حس خوب آمدنی ست نه آوردنی.
من تقلا کردم برای آوردن بعضی حس ها
یجورایی من همیشه فکر میکردم اینکه ی حس خوبی باشه یا نه ب خود آدم بستگی داره. یعنی آدم شرایطی رو ب وجود بیاره ک مثلا توش خوشحال باشه یا هرچی.
ولی انگار اون گفت هرحسی خودش پا داره خودش بخاد میاد یا میره، و انگار راست میگفت
منم آوردن حس رو تجربه کردم مثلا دوست داشتم حس خوبی داشته باشم و بعد شرایطی رو ایجاد کردم ک فکر میکردم اگر اینجور بشه حسم خوب میشه و فلان. مثلا طرف فکر میکنه بره سینما حس خوبی داره بعد میره سینما اما حس خوبه نمیاد یا موقتیه.
اون حس خوبی ک فکر میکردم نمیامد یا موقتی میامد، بعدشم ب خودم میگفتم ول کن بابا خسته شدم و سعی میکردم فراموش کنم
انگار اون مرد راس میگفت
من نوعی نمیتونم حسی رو بزور بیارمش هرکاری هم بکنم ک فکر کنم ربط داره و اون حس رو میاره اما اون حسه نمیاد. چ کنم؟؟؟
دست و پازدن بیخودیه
آرام بنشینم، و همین ما را بس...