خوشی خوبی
دیشب رفتیم مهمونی شام دعوت بودیم. علی خیلی کمک کرد. اخر مهمونی بود ک زندایی ام صدام کرد. همون زن دایی ای ک شوهرش واسه ی انگشتر 3 روز باهاش قهر بود. بهم گفت مریم چقدر شوهرت خوبه چقدر انسان شریفیه و کلی تعریف دیگه. (تمام افراد فامیل ازش تعریف میکنن) گفتم ممنون و ازش دور شدم. و ب این فکر میکردم ک چقدر وقته خوشی های کوچک عمیقم رو ننوشتم. و ب کلمه کلمه ی این عبارت فکر میکنم
خوشی
کوچک
عمیق
باید ی تغیراتی توش داد
"خوبی های کوچک عمیق"
خوبیه. خوشی نیست برام حالا ادم بدی ام نمک نشناسم قدرنشناسم خوشی زده زیر دلم و.... نمیدونم. فقط حسم رو میگم بدون تغییر. ولی نمیتونم خودمو سرزنش کنم ک چرا اینها و این خوبی ها سبب خوشیم نمیشند. چون خوشی ی حس درونیه ک نمیشه ب زور بوجودش آورد. خودش سرزده میاد و میره...
ولی بهتره از همین خوبی ها هم بنویسم
1- از این بنویسم که حتی وقتی دیر وقت میرم میخابم میگیرتم توی بغلش
2- بنویسم که هر روز صبح صبحانه درست میکنه و برا من آماده میزاره
3- از خواب ک بیدار میشه منو بغل میکنه و میبوسه حتی اگر خواب باشم
4- تو این 13 روزه از سال جدید دوبار غذا درست کرده و بهم ایراد نگرفته که چرا غذا درست نکردم
نوشته شده در جمعه گذشته 9 فروردین