رویاها
اواخر ابان شاید 20 ام
دخترکوچولوی من به رویاهات فکر کن و اونها رو در ذهن و قلبت پرورش بده
امشب موقع خواب ما باهم رویا ساختیم
و تو یادگرفتی که رویاهات رو ببینی
یکی از چیزهایی ک تو خیلی دوست داری داشتن یک اتاق مال خودته ک رنگش صورتی باشه
امشب دوباره گفتی
گفتم میتونیم اتاقت رو باهم ببینیم میخوای؟
تعجب کردی گفتی کجا
گفتم تو چشمامون. چشمات رو ببند و اتاقت رو ببین
چشمات رو بستی منم چشمام رو بستم و گفتم حالا ببین تو توی اتاق خودت هستی ک روی سقفش برات ماه و ستاره چسبوندم میبینی؟
با خوشحالی جواب میدادی آره
میگفتم دیواراش چ رنگیه
و تو ترکیبی از رنگها رو نام بردی
بازهم ادامه دادیم به توصیف اتاقت دیگه فقط من تنها نمیگفتم بلکه تو هم توصیف میکردی
یادگرفتی و خیلی خوشت اومد
در تمام مدت گاهی چشمام رو باز میکردم و میدیدم تو همچنان با چشم بسته و لبخند مشغول حرفی
بعد چشماتو باز کردی گفتی: مامان من موی بلند دم اسبی هم خیلی دوست دارم. چشمامونو ببندیم پشت چشمام ببینم
گفتم اره
دیگه مهلت نمیدادی من بگم چشمامونو بستیم و خودت گفتی
گفتی از اینکه موهات بلنده و دم اسبی بستم و روی موهات یه تاج گل گذاشتم. و گلهاش رو توصیف کردی ک چه رنگی اند. و کشی که با اون موهات رو بستم
بازهم هروقت نگاه کردم با چشمان بسته میخندیدی
و چه خوشت آمد این بازی
که ول کن قضیه نبودی
و رویای بعدی این بود که بزرگ شدی و میتونی تنها از خونه بری بیرون. بری مهمونی و خونه
خلاصه اینکه من کم اوردم😁