اومدم یه کافه
تنهایی
برای اولین بار
دلم میخاد چند دقیقه ای برای خودم باشم
مامان میگه تو ک خیلی وقتا برا خودتی
فکرم همه جا میره،
یعنی چی میشه، یعنی من میرم آلمان؟ یعنی بعدش چی میشه؟
یعنی من موفق میشم؟
شکست میخورم؟
بعد چی میشه؟ من خوشحال میشم؟
من بازم ناراحت میمونم؟
اوضاع چی میشه؟
من میتونم ب چیزایی ک فکر میکنم عمل کنم؟
علی دیگه زبان نمیخونه، پس من چکار کنم اگر ویزا شدم؟
زندگی چی میشه؟
ب ماهی فکر میکنم
داره چیکار میکنه؟
دخترای دورش چی شدن؟
فکر میکنم اگر رفتم چجوری بیارمش؟
چیکار کنم؟
یعنی باید چکار کنم؟
میدونما باید چیکار کنم
اما سخته، من میدونم باید رهاش کنم، ب زندگیش برسه
اما نمیدونم، همش نمیدونم چرا نمیشه
چه تهران رفتن بدی بود، چقدر بعدش همش دلم براش تنگ میشه
چقدر دوستش دارم
چقدر همه چیز رو باهاش تصور میکنم
چقدر باهاش دعوا میکنم😁، اینحقشه البته از بس حرفاش ضد زنه دوسدارم لهش کنم😁
چقدر همه چیز مبهمه برام
هیچ اطمینانی ب آینده ندارم
و چقدر این بده
اینکه نمیدونی چی میشه و طبق شواهد همش پیش بینی های غیر خوب میاد ب ذهنم
یعنی قراره همه چیز بدتر از اینی بشه که هست؟؟؟؟