روزگار نوشت

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

روزگار نوشت

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

پیام های کوتاه
  • ۱۰ مرداد ۹۹ , ۰۰:۴۵
    حالت
  • ۳۱ تیر ۹۹ , ۰۱:۲۷
    حتی
  • ۱۵ خرداد ۹۹ , ۲۰:۳۷
    ...
  • ۲۹ آذر ۹۸ , ۱۴:۳۶
    دل2
  • ۲۷ آذر ۹۸ , ۰۱:۱۰
    شعر
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

دلم نوشتن میخواد. دلم کتاب خوندن میخواد دلم یه خیال راحت میخواد دلم یه کم آخیش گفتن میخواد دلم یه نفس عمیق بدون مکث میخواد. دلم دلخوشی میخواد

دیشب خواب یه بیت شعر دیدم خواب یه بیت شعر فقط

از خواب که بیدار شدم همش تو سرم میچرخید

دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست           کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست

..................................................................................................................................

دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست     کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست

گلگشت چمن با دل آسوده توان کرد         آزرده دلان را سر گلگشت چمن نیست

از آتش سودای تو و خار جفایت          آن کیست که با داغ نو و ، ریش کهن نیست

بسیار ستمکار و بسی عهد شکن هست          اما به ستمکاری آن عهد شکن نیست

در حشر چو بینند بدانند که وحشیست            آنرا که تنی غرقه به خون هست و کفن نیست


ذهن تنها جای آشفته زندگی من است، اگر می شد این مغز لعنتی را بیرون بیاورم تا دیگر فکر نکنم آن وقت همه چیز بهتر می شد. مغز... این جسم گندیده ی متوهم که آرامش را از همه مان گرفته ...

هرجا برم دورم غربت تموم عالمه...

یک روز بیدار می‌شویم و چشم‌ها را می‌مالیم و نمی‌دانیم چرا بیدار شده‌ایم؟

بهار یا زمستان، ظاهر زندگی، آب و هوا، امور روزمره. هیچ چیز تعجب آور دیگری رخ نمی‌دهد، حتی هیچ چیز غیرمنتظره، غیر معمول، یا هولناکی حیرت‌زده‌مان نمی‌کند، چون تمام احتمالات را می‌شناسیم. همه چیز را پیش بینی می‌کنیم...

پس چرا بیدار شده‌ام؟

بی حرف بی سخن ، غوطه ور در خود، میزان کدریت بالا عمق نوری پایین ،مات خیره به جایی که هیچ جایی نیست...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۱۴
مریم بانو
حوصله خودم را ندارم. چه منه بیخودی شده ام

یه جا شنیدم نمود انسانی رابطه بنده و خدا. میشه مادر و فرزند. که فرزندی که مادرش را دوست داره حتی اگر کار بدی کنه بازهم به مادر پناه میبره.
مثل رفتارهای دخترک وقتی ازش عصبانی میشم دعواش میکنم میون گریه هاش منو میبوسه با هق هق گریه میگه مامان ببخشید مامان ببخشید
دیروز ادا درمیاورد ادای یه حامی برای خودش . میگفت ....... میگفت سر بچه داد نزن. بهش گفتم با کی هستی گفت با خودم. شب شد گفت نمیاد گفتم نه نمیاد
دیشب بغلم کرد و به خواب رفت و هربار پاشد دید نیستم بازم گفت برم پیشش تا بغلم کنه میگفت این جوری کن و نشون میداد. تا دستام را حلقه کنم دورش وقتی دستام را حلقه میکردم دورش انگار آروم میشد میخوابید


چه بی صبر شده ام

صبح دعوا شد. شلوارشو نمیپوشید می گفت میخوام لخت بیام بیرون. دعوا شد و ساکت شد
توی راه مهد میخواستم باهاش حرف بزنم میخواستم بگم دوسش دارم ولی فکر کردم نگم چون باور نمییکنه . خودمو گذاشتم جاش منم باشم این دوست داشتن را باور نمیکنم. رسیدیم مهد. نمیخواست جدا بشه گریه میکرد چند دقیقه بردمش تو حیاط نشوندمش روی پام و حرف زدم باهاش
بلاخره رفت تو یهو صدای گریه اش بلند شد گفت من مامانمو میخوام.

حوصله خودم را ندارم.

وقتی نه خودی مانده برایم نه خدایی..........
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۹:۴۳
مریم بانو

ماایم که بی هیچ سرانجام خوشیم....

و اینگونه می گذرد که بگذار هرچه میخواهد پیش آید....

30 سالگی چیز عجیبیست مثل سه شنبه است نه زود است نه دیر. ولی نمیدانم چرا غمگین است. شاید چون برای انجام خیلی کارا برای خیلی تصمیمات برای خیلی رسیدن ها دیر است...

شاید هم دیر نباشد برای ساختن که برای ساختن هیچ گاه دیر نیست. اما توانایی تنها ساختن ندارم... انسان وقتی به فکر ساختن می افتد که نیازی حس کند نیاز به داشتن چیزی که ندارد و میرود که بسازد. وقتی چیز مشترکی را من نداشته باشم و دیگری داشته باشد من نیاز دارم و دیگری نیاز ندارد پس من میخواهم بسازم و دیگری نمی خواهد. ولی به چیزی که فکر میکنم : نمیشود که یه چیز مشترک را یکی داشته باشد یکی نداشته باشد. در حقیقت یا هردو ندارند یا هردو دارند....

پدر علی فوت کرد فروردین بود که فوت کرد. خواستم کنارش باشم که بدونه هستم در سختی ها در مشکلات و غصه ها... پول خواست دادم. شب خواست بره سر بزنه باهاش رفتم هم نگران شب موندن من و دخترک تو قبرستان بود هم دلش پیش باباش. منم دخترک را بغل کردم گفتم میشینیم همین جا پیش بابات. نشستیم تا خودش خواست برگردیم.

من همیشه دوست داشتم انقدری پول داشته باشیم که علی مغازه بخره چون میدونستم خیلی دوست داره یه مغازه داشته باشه. خونه را فروختیم همون خونه ای که من عاشق نمای رو به دشت اش بودم خودم اون واحد و اون طبقه را انتخاب کرده بودم که از پنجره اش دشت را افق را تماشا کنم. با پول فروشش مغازه خریدیم با علی رفتیم دنبال مغازه . و خریدیم و گفتم همه را به نام خودش بکنه. علی هم برای اجاره شماره کارت منو داد که اجاره را بریزه به حساب من. من خیلی خوشحال شدم که علی تونست مغازه بخره و اینکه کمکش کردم.

...............


روزی که جواب کنکور ارشد اومد من تو موسسه مشغول کار بودم و میگفتم بابا الان شلوغه ظهر میرم نگاه می کنم و من که قبول نمیشم چرا برم . تا اینکه همکارام از رادیو شنیدن که جواب ارشد اومده و گیر دادن که برووووو ببین. خودم حوصله اشو نداشتم از بس اصرار کردند رفتم و در کمال ناباوری قبول شده بودم. انقدر ناباوری که خودم 4 بار چک کردم و به بقیه هم گفتم چک کنند. فکر می کردم کامپیوترم مشکل داره. وقتی دکترا هم جوابش اومد بازم خودم حال نگاه کردن نداشتم تا دختر خاله زنگ زد گفت بااب چه بیخیالی بگو من نگاه کنم اون نگاه کرد و گفت قبول شدم و بازهم باورم نمیشد. و به شدت اعتقاد دارم که من رقم زننده این اتفاقات خوب نبودم و قدرتی بالاتر این را رقم زد مخصوصا قبولی ارشدم.

بعضی وقت ها تو زندگی برام اتفاقاتی افتاده که در حقیقت غیر ممکن مینمود ولی رخ داد...... . قدرتی بالاتر از قدرت من این را ممکن کرد. چیزی که من خیلی اوقات فراموشش می کنم و ازش دور میشم خیلی دور انقدر دور که حتی دیگه باهاش حرف هم نمیزنم.....

اینکه چرا یاد اینا کردم و خواستم بنویسم نمیدونم یعنی چرا میدونم....

معمولا آرزو نمیکنم ولی گاهی چیزهای خیلی کوچیک میشه آرزو....

وقتی یه چیزی را ناممکن میدونم نباید آرزو کنم. ولی میکنم چون ذهن آدمی به هرناممکنی پرواز میکنه....

ولی هرچی هم این را ممکن بدونم هرچی هم آینده را بسازم با تمام آرزوها... بازهم این پرواز ذهنه فقط همین. وقتی میدونم جایی نیست در آینده که بتونم به خیلی از این آرزوها برسم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۱۱
مریم بانو

خیلی وقته می خوام ازت بنویسم و نشد همش از خودم نوشتم همش از خودم خودم خودم ... چه خودخواه شده ام و چه نیازمند... نیازمندی که هرچه از خودش مینویسه بازهم نیازش هست که بنویسه

27 فروردین اولین شبی بود که بی تو خوابیدم این همه دور از تو تنهای تنها....

دخترکم آنقدر شیرین زبان شده که حد ندارد.(به استثنای اوقات بداخلاقی اش). همه چیز را می گوید همه چیز را میفهمد.

همیشه دوست داشتم از لحظات جالب زندگیش بنویسم ولی خیلی کم وقت می کنم و سرانجام هم فراموش:

چند روز قبل علی زیرپوش خریده بود براش اما بزرگ و دوتاش مدل پسرانه. من جلو دخترک حرفی نزدم اما وقتی دید خودش گفت مامان ، بابا این زیرپیرهن ها را خریده مال وقتی که پسر بودم. J

زیرپوش دخترانه اش بزرگ بود به اندازه دختر 6 ساله وقتی پوشید تا زانوش اومد میگفت مامان این زیرپرهن که بابا خریده دامنم داره ها

و چون بزرگ بود یقه اش باز و به راحتی می رفت داخل سرش می گفت مامان از این لباسا بخر مثل بابا که یقه اش مهربونه. و توضیح میداد که یقه ی مهربون یعنی چی.

رفتیم مغازه پوشاک من میخواستم شلوار بخرم میگفت مامان این شلوارا سایز بندیه ببین سایز بندیه (احتمالا از حرف ما و فروشنده ها شنیده)

هروقت ناراحتم میفهمه و براش مهمه از چی ناراحتم انقدر گیر میده که مامان از من ناراحتی؟؟ از چی ناراحتی؟

وقتی در موقعیت دفاع از من قرار می گیره به شدت در مقابل همه ازم دفاع می کنه و حمله میکنه به طرف مقابل. آدم حس خوشحالی میکنه که یکی انقدر دوسش داره. و جالبه که از منم همین انتظار را داره و وقتی ازش دفاع نمیکنم خیلی ناراحت میشه. حتی وقتی کار نادرستی میکنه دوست داره بازم من پشتش باشم و درمقابل دعوای دیگران ازش دفاع کنم. یه روزم اشتباه بزرگی کردم دخترک را بردم همایشی که برای بچه ها بود و کاردستی درست می کردند. یه خانومی قیچی اش را گرفت دخترک گفت مامان قیچی منو گرفته ازش بگیر وقتی دید من این کارو نمیکنم خودش دست به کار شد و با ناراحتی قیچی را گرفت میخواست به خانومه بزنه اما دستش یه کوچولو خورد به دختر اون خانوم اون خانوم هم برگشت به دخترک به لحن بدی گفت دیگه دختر منو نزنی ها اگر بزنی خودم میزنمش ای بی ادب بعد جوری که دخترک بشنوه به دختر خودش گفت اگه بازم زدت تو هم بزنش به من بگو خودم میزنمش. و من هیچی نگفتم و افسوس این خالی کردن پشت دخترکم تا همیشه میمونه روی قلبم. دخترک هم هیچی نگفت فقط نگاه می کرد و سعی می کرد بیشتر بهم بچسبه.

داشتم خوابش میکردم حرف عجیبی زد گفت مگه همدان پله داره؟

گفتم نه نداره

گفت پس چرا تو از پله افتادی تو همدان

گفتم نیفتادم

دید نمیفهمم شروع کرد ادامو درآوردن. گفت اینجور: خوابید چشماشو بست یهو پاشد گفت وای پله پله ...

گفت همدان اینطور کردی. گفت هروقت ترسیدی صدام کن بگو س س بیا مراقبم باش

رفتیم نمایشگاه کتاب با دخترک کلی بازی کرد. کلی به حرفم گوش داد وقتی بهش گفتم داریم قایم موشک بازی می کنیم نباید حرف بزنی و حرف نزد. حتی دوست داشت بازم بازی ادامه داشته باشه و قایم بشه. روز خوبی نبود. همش فکر کردم و برا خودم نقشه ریختم که اگه یهو دخترک صدا کنه یا هرچی اوضاع مشکوک و پیچیده بشه من باید چکار کنم چی میشه چی بگم چکار کنم و... ولی چیزی نشد. اتفاق بدی نیفتاد.

موقع برگشت از نمایشگاه دستشویی داشت دخترک بهش میگفتم بریم اینجا پشت درختا چون هرچی گشتیم دستشویی یدا نمیکردیم. برگشت گفت اینجا خجالت نمیکشی آخه اینجا مردم میبینن کلی از دستش خندیدیم.

خیلی زرنگه وقتی یه خوراکی ک دوست داره براش میخرم بهش میگم مثلا به خالم بده رو میکنه به خاله اش میگی تو نمیخوری نه. ...خخخخخ مستقیم به من نمیگه که نمیخواد بده و ب طرف مقابل با سیاست بچگونه میفهمونه که نخور

وقتی یه کار اشتباهی میکنه که دعواش میکنم میگم چرا کردی میگه کیان یا کسری یادم داده . اسم دوستای مهدش را میاره

وقتی یه چیزی را میخواد از کسی بگیره و من میگم نه دیگه خودشو با من طرف نمیکنه بلکه به اون طرف مقابل میگه به مامانم بگو آره (یعنی اون طرف بگه ک خودش میخواد ب دخترک بگه)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۰۸
مریم بانو

..................................

راهی خواهم ساخت یا راهی خواهم یافت😏😏😕😕

همیشه اینجور نیست. یه موقع هایی

نه راهی میتوانی بسازی نه راهی میابی........😟😟😟


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۷:۳۹
مریم بانو

دانلود آهنگ جدید