خیلی وقته می خوام ازت بنویسم و نشد همش
از خودم نوشتم همش از خودم خودم خودم ... چه خودخواه شده ام و چه نیازمند...
نیازمندی که هرچه از خودش مینویسه بازهم نیازش هست که بنویسه
27 فروردین اولین شبی بود که بی تو خوابیدم این همه دور از تو تنهای
تنها....
دخترکم آنقدر شیرین زبان شده که حد
ندارد.(به استثنای اوقات بداخلاقی اش). همه چیز را می گوید همه چیز را میفهمد.
همیشه دوست داشتم از لحظات جالب زندگیش
بنویسم ولی خیلی کم وقت می کنم و سرانجام هم فراموش:
چند روز قبل علی زیرپوش خریده بود براش
اما بزرگ و دوتاش مدل پسرانه. من جلو دخترک حرفی نزدم اما وقتی دید خودش گفت مامان
، بابا این زیرپیرهن ها را خریده مال وقتی که پسر بودم. J
زیرپوش دخترانه اش بزرگ بود به اندازه
دختر 6 ساله وقتی پوشید تا زانوش اومد میگفت مامان این زیرپرهن که بابا خریده
دامنم داره ها
و چون بزرگ بود یقه اش باز و به راحتی می
رفت داخل سرش می گفت مامان از این لباسا بخر مثل بابا که یقه اش مهربونه. و توضیح
میداد که یقه ی مهربون یعنی چی.
رفتیم مغازه پوشاک من میخواستم شلوار
بخرم میگفت مامان این شلوارا سایز بندیه ببین سایز بندیه (احتمالا از حرف ما و
فروشنده ها شنیده)
هروقت ناراحتم میفهمه و براش مهمه از چی
ناراحتم انقدر گیر میده که مامان از من ناراحتی؟؟ از چی ناراحتی؟
وقتی در موقعیت دفاع از من قرار می گیره
به شدت در مقابل همه ازم دفاع می کنه و حمله میکنه به طرف مقابل. آدم حس خوشحالی
میکنه که یکی انقدر دوسش داره. و جالبه که از منم همین انتظار را داره و وقتی ازش
دفاع نمیکنم خیلی ناراحت میشه. حتی وقتی کار نادرستی میکنه دوست داره بازم من
پشتش باشم و درمقابل دعوای دیگران ازش دفاع کنم. یه روزم اشتباه بزرگی کردم دخترک
را بردم همایشی که برای بچه ها بود و کاردستی درست می کردند. یه خانومی قیچی اش را
گرفت دخترک گفت مامان قیچی منو گرفته ازش بگیر وقتی دید من این کارو نمیکنم خودش
دست به کار شد و با ناراحتی قیچی را گرفت میخواست به خانومه بزنه اما دستش یه
کوچولو خورد به دختر اون خانوم اون خانوم هم برگشت به دخترک به لحن بدی گفت دیگه
دختر منو نزنی ها اگر بزنی خودم میزنمش ای بی ادب بعد جوری که دخترک بشنوه به دختر
خودش گفت اگه بازم زدت تو هم بزنش به من بگو خودم میزنمش. و من هیچی نگفتم و افسوس
این خالی کردن پشت دخترکم تا همیشه میمونه روی قلبم. دخترک هم هیچی نگفت فقط نگاه
می کرد و سعی می کرد بیشتر بهم بچسبه.
داشتم خوابش میکردم حرف عجیبی زد گفت مگه
همدان پله داره؟
گفتم نه نداره
گفت پس چرا تو از پله افتادی تو همدان
گفتم نیفتادم
دید نمیفهمم شروع کرد ادامو درآوردن. گفت
اینجور: خوابید چشماشو بست یهو پاشد گفت وای پله پله ...
گفت همدان اینطور کردی. گفت هروقت ترسیدی
صدام کن بگو س س بیا مراقبم باش
رفتیم نمایشگاه کتاب با دخترک کلی بازی
کرد. کلی به حرفم گوش داد وقتی بهش گفتم داریم قایم موشک بازی می کنیم نباید حرف
بزنی و حرف نزد. حتی دوست داشت بازم بازی ادامه داشته باشه و قایم بشه. روز خوبی
نبود. همش فکر کردم و برا خودم نقشه ریختم که اگه یهو دخترک صدا کنه یا هرچی اوضاع
مشکوک و پیچیده بشه من باید چکار کنم چی میشه چی بگم چکار کنم و... ولی چیزی نشد.
اتفاق بدی نیفتاد.
موقع برگشت از نمایشگاه دستشویی داشت
دخترک بهش میگفتم بریم اینجا پشت درختا چون هرچی گشتیم دستشویی یدا نمیکردیم.
برگشت گفت اینجا خجالت نمیکشی آخه اینجا مردم میبینن کلی از دستش خندیدیم.
خیلی زرنگه وقتی یه خوراکی ک دوست داره براش میخرم بهش میگم مثلا به خالم بده رو میکنه به خاله اش میگی تو نمیخوری نه. ...خخخخخ مستقیم به من نمیگه که نمیخواد بده و ب طرف مقابل با سیاست بچگونه میفهمونه که نخور
وقتی یه کار اشتباهی میکنه که دعواش میکنم میگم چرا کردی میگه کیان یا کسری یادم داده . اسم دوستای مهدش را میاره
وقتی یه چیزی را میخواد از کسی بگیره و من میگم نه دیگه خودشو با من طرف نمیکنه بلکه به اون طرف مقابل میگه به مامانم بگو آره (یعنی اون طرف بگه ک خودش میخواد ب دخترک بگه)