دلم میخواد بمیرم
اما
مامانم بابام، الی، دخترک ناراحت میشن...
دلم میخواد بمیرم
اما
مامانم بابام، الی، دخترک ناراحت میشن...
نمی خوام حرفای امروزش یادم بره. بهم گفت تو پر از خشمی و خشم قوی ترین هیحان آدمیه. پر از خشمی چون خودتو نبخشیدی
و خودت نبخشیدی چون اصلن نمیخای بپذیری که اشتباه کردی. و این حس که هیچ وقت نمیتونم شاد باشم از همون حس عذاب وجدان میاد. اما باید خودتو ببخشی و مهربون تر با خودت باشی. اشتباه کردی آره اما تاوانشم دادی. این همه حس بد این همه غم همون تاوانیه که دادی. چنگ زدی به همه چیز اما باید رها کنی. تو موفق باشی تو کارت تو تحصیلت تو اجتماع اما برای خودت درون خودت نیستی برای خودت یه شکست خورده و تحقیر شده ی بزرگی فقط... فکر کن و بپذیر و ببخش خودتو...
خوشم میاد از اینکه چیزهایی ک حس میکنم درسته
و اون شک بدون هیچ پشتوانه ی محکم و مستدلی امااا، تبدیل میشه به یقین
و این هم باز معجزه ای دیگر از «زمان» عه ، آشکارکردن سِر هاست
من نخواستم ماهی گیر باشم، اصن گرفتن ماهی اشتباهه
اما ماهی ای نیومد، قبلن صید شد
حیف...
دیووته کننده است یه جورایی
بالا افطاری می خورم میام پایین آماده بشم
باید می رفتم سالن مشتری داشتم اما علی رفته بود بیرون و ماشین نداشتم. اینو وقتی داشتم افطاری می خوردم تو جمع گفتم.
دارم آماده می شم که گوشیم زنگ می خوره نگاه می کنم یه لحظه تعجب می کنم این دیگه چیه بعد ماتم میبره نوشته Tanin تو چند ثانیه اول تعجب می کنم فکر میکنم من دوستی ب اسم طنین ندارم. یهو یادم میاد طنین از کانتکت های ماهی بود انگار. عجیبه چشمام گرد شده. اکسپ میزنم و جواب میدم
اما صدای طنین نیست... صدای خواهرمه میگه: مریم از گوشی فاطمه زنگ زدم. منو فاطمه داریم میریم کلاس جلوی در هستیم اگر ماشین نداری گفتم برسونیمت
میگم : نه ممنون خودم میرم
گوشی قطع می کنم هنوز ماتم. فاطمه همون طنینه؟؟ باز ب خودم میگم شاید اشتباه می کنم. هارد میارم وصل می کنم به لب تاب سرچ میکنم پوشه طنین باز می کنم. بعضی چیزا هست شماره اش که چک کنم بعضی چت ها .....
آره همونه...
من میدونستم فاطمه از قدیم با الی دوست بوده اما یکسالیه رابطه بسیار نزدیکی با هم دارند فاطمه اکثر روزهای هفته این جاست انگار شده یکی از افراد نزدیک خانواده مون. شبا اینجا می خوابه گاهی. شام نهار خیلی اوقات با ماست. امروزم از صبح اینجا بود و افطار رو همه با هم سر یه میز خوردیم و بعد اونا رفتن آماده بشن برن کلاس و منم اومدم پایین آمده بشم برم سالن
و حالا من فهمیدم عه این فاطمه ای که همش اینجاست شام و نهار با ماست و دوست نزدیک دخترکه من شده و برای منم دیگه غریبه نیست.
همون طنین عه...
فقط تا جاییکه میدونم اواخر تابستان و اوایل پاییز ۹۶. یعنی همون موقعی که من با وحید در ارتباط بودم و منو خون ب جگر کرد. آره همون موقع خودش با طنین یا فاطمه ای که حالا هر روز خونه ی ماست لاو میترکونده..
زنگ می زنم سالن. نوبت رو کنسل می کنم...
و به این فکر می کنم که:
دنیا چقدر گرد و کوچیکه
- سلام
- سلام عزیزکم
- دلم خیلی براش تنگ شده
- میدونم
- دیروز بهم پیام داد. برا عمل مامانش پول کم داشت انگار. یه مقدار براش جور کردم
- آفرین این یه کار انسانیه
- دوست داشتم بگه بهم عملش چ جوره. نگفت. آخر خودم پرسیدم
- خب چی گفت؟
- گفت خوب بوده عملش. مریم؟
- جونم
- تنهاست... کاش پیشش بودم...
- مریم. همون که پولو جور کردی براش کار مهمی بوده تو کارت انجام دادی
- خیلی تنهاست
- اون بلده راهش پیدا کنه
- مطمینی؟
- آره قربونت برم نگرانش نباش
- خوابشو میبینم شبا
- آره فهمیدم ناقلا
- دلم می خواست دستاش می گرفتم
- مریممممم می گذره. صبر کن