امروز ۲۹ مرداده
خونه مادر علی بودیم نشسته بودم روی زمین و به مبل تکیه داده بودم، دخترک روی مبل بود و با موهام بازی میکرد، ک یهو گفت مامان موی سفید داری،
اول فکر کردم اشتباه دیده، ولی بعد که برام کند و داد دستم،
جا خوردم
گفت مامان بازم هستا ، زیاده
ته دلم یه جوری پر غصه شد
بهش گفتم کو ببینم
نشسته بود بالای سرم و موهای سپیدم میکند و میداد دستم، بعدم شونه برداشت و شروع کرد شونه کردن
فهمید ک از دیدن موی سپید ناراحتم
شروع کرد ازم تعریف کردن، وای مامان موهات چقدر بلنده، چقدر موهات خوشگله، پایین موهات فر داره
با مهربونی با کارش ادامه میداد تا تلخی پیدا کردن تارهای سپید رو فراموش کنم
میدونی، جا خوردم، همیشه وقت شونه میکردم نگاه میکردم موهامو و هیچ تار سپیدی ندیده بودم، وحالا فهمیدم دلیلشاین بوده ک کناره های سرمنبوده بلکه از بالای سرم بوده ک به پشت می رفته و برای همین من ندیده بود،
دوست داشتم بشینم گریه کنم، قدمی به پیری نزدیک شدم، قرار باشه ۶۰ سال هم عمر کنم، الان نیمه دومشم
دیگه دیره ، دیگه وقت واسه همه چی دیره