پاییز پدرسالار رو شروع میکنم . مارکز رو دوست دارم. و به این فکر میکنم که کاش استعداد نویسندگی داشتم
کاش یه نویسنده میشدم. (در کنار فیزیک خوندنم)
فرار میکنم از این موقعیت
تلاش های مصر و مکررش برای بوسیدن
و همزمان زمزمه های "خیلی دوستت دارم"
نه طاقت ماندن دارم و نه پای رفتن
نه اینجا
نه آنجا
معجزه لازم دارم
................
تو قرار بود معجزه کنی واسم، معجزه ای به اندازه ی بزرگیت
پس چرا بدتر کردی
........
دیگه نمیتونم حتی ببوسمش
یه چیز خیلی کوچیک
یا شایدم بزرگ
متاسفم
واسه انقدر بد بودنم
واسه قدرتو ندونستن
به خدا نمیدونم باید چکار کنم
خیلی متاسفم واسه همه چیز
واسه بودنم تو زندگیت
...............
جهان من آشوب است...